سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت هفته

ما کلاغها!!!

سه شنبه، 27 تیر، 1385

دقیقاْ در همین لحظه برای اولین بار احساس کردم مثل اون جُکه، وسط کله‌ام فقط یه سیمه که دوتا گوشامو به هم وصل کرده... و لا غیر!!!

* * *

یادته گفتم: رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن...... ترک من خراب شبگرد مبتلا کن؟.... هان؟... یادت نیست؟ ... اه... همه چیزو که نباید گفت...

* * *

بعضی چیزها دیگه ارزشش رو نداره... یادت میاد قانون چهارم رو؟ هر چیزی که تبدیل به عادت بشه ارزش خودش رو از دست میده...

زندگی من ۷ قانون داره... ۷ قانون که مثل قوانین همه جای دنیا فقط یه جایی ثبت شدن و هیچ کس بهشون اهمیتی نمیده... ولی به هر حال اسمشون قانونه...

* * *

دوستی داشتم... دوستی عزیز... مهربون... لوس... ننر... نازپرورده... خجالتی... لاغر... قد بلند... پولدار... با سواد... باهوش... عاقل... ۲×۲=۴... ترسو...

ضعیف... آروم... آروم... آروم...

ای کاش جنگیده بودی... شاید اونوقت من دیگه نمیپوسیدم...

* * *

آره عزیز... اینو میگفتم... جات خالی... دیشب رفته بودم یه مهمونی... شاهکار بود... همه drugs زده بودن مث بنز... هیچ چی سر جای خودش نبود... همه چی یا خیلی دور بود یا خیلی نزدیک... همه اونایی که باید نزدیک باشن دوربودن... و همه اونایی که باید دور باشن اومده بودن بیخ گلوم چسبیده بودن... همین نشون میده که هیچ چیز سر جای خودش نبود... هیچ چیز... این قیافه برای من آشنا نیست... چقدر زشت شدی آینه!!!

* * *

جلوی آینه ایستادم و دارم تک تک اجزای صورتم رو برانداز میکنم... چین و چروکها داره کمی زیاد میشه... پودر رو بر میدارم... میرم به سراغ بینی... دستم که بینی میخوره یهو خالی میشه... ریخت... به همین راحتی... مثل دیواری که یه خمپاره میخوره توش.... بوممممممم... نصفش ریخت پایین... دماغ منم همینطور... لبم رو گاز گرفتم... ولی... اون هم کنده شد... دستهام یواش یواش داره سبک میشه... پاهام داره تو زمین فرو میره...

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید...

* * *

۵۰ ساعت بیخوابی هیچ نتیجه ای نداشت، جز این مزخرفات...

 * * *

کلاغ‌ها تنهاترین موجودات روی زمین و آسمون هستن!!!... باور کنید... خودم تجربه‌اش کردم... تجربه کهنه من رو باور کن

شما چیزی نمیگین؟ ( 10 نفر شرمنده‌مون کردن)



سه شنبه، 13 تیر، 1385

این داستان رو سال ۸۱ طی یک عملیات انتحاری (اینجوریه؟!) نوشتم... توی همین وبلاگ...

 

نقش حباب

برگشت و نگاهم کرد. همیشه یاد نگاهش غرقم می‌کرد و حالا که خودش بود فکر می‌کردم که چطوری باید در برابر این نگاه دوام بیارم. می‌ترسیدم. نکنه خواب باشم... نکنه این هم یکی از اون رویاها باشه... ولی نه... اینبار واقعیت داشت. آره... من بودم و اون و جاده.

* * *

روی تخته سنگ‌های بزرگ، کنار ساحل، رو به دریا نشسته بودم. دست راستم تا چشم کار می‌کرد دریا بود. روبروم دریا میرفت و میرفت تا میرسید به خورشید. و سمت چپم از دور دو سه تا نخل دیده می‌شد، که خودشونو به طرف دریا خم کرده بودن. نزدیک من، روی تخته سنگ کناری، اون نشسته بود. سر تا پا آبی بود. مثل دریا. مثل همیشه مداد و تخته‌ش دستش بود و آروم تو نقاشیش غرق شده بود. آره... داشت منو می‌کشید (یا شاید هم دریا رو و یا هر دو، ولی نه مطمئنم که فقط من رو نقاشی می‌کرد)
رو به آفتاب (که حالا داشت غروب می‌کرد) نشسته بودم. آسمون رنگ عجیبی داشت یه چیزی بین قرمز و آبی و سبز. موجهای کوچیک که از وسط دریا بلند می‌شدن، یواش یواش با هم دست به یکی می‌کردن و بعدشم که زورشون زیاد می‌شد یهو خودشونو می‌کوبیدن به تخته سنگها. اونوقت از بین تخته سنگها، قطره‌های آب به هوا پرتاب می‌شد و مثل شبنم رو سر و صورتم می‌نشست. از فرط لذت چشمامو بسته بودم.
چشمامو باز کردم و نیگاش کردم. حواسش به طرحش بود. یه لحظه چشماشو بلند کرد و تو چشام نیگاه کرد. چشماش خندید، یه کلمه هم حرف نزد (اصلا از وقتی که با هم بودیم یه کلمه هم حرف نزده) ولی انگار با چشماش بهم گفت که چشماتو ببند. منم باز چشمامو بستم و تو لذت وصف ناپذیر خودم غرق شدم.

* * *

دیگه شب شده بود. نقاشی اونم تموم شده بود. و هر دوتامون کنار هم رو به دریا (که الان فقط دیگه صداشو می‌شنیدیم) نشسته بودیم. دستای لطیف و گرمش تو دستم بود. با اینکه نمی‌دیدمش ولی تصویر چشماش مدام جلو چشمم بود. چقدر در رویاهام این لحظه رو تصویر کرده بود. لحظه‌ای که من باشم و اون و دریا... لحظه‌ای که بتونیم با هم باشیم، دور از همه و من بتونم آروم در آغوشش بگیرم. شاید گرمای وجودش و طپش قبلش، یخ قلبمو آب کنه. بهش نگاه کردم. اون هم به من نگاه کرد. (ولی باز، یک کلمه هم حرف نزدیم). هر دو می‌دونستیم. می‌دونستیم که نیاز همدیگه هستیم. با اینکه چشماشو نمی‌دیدم ولی حس کردم خیسه. چشمامو بستم و خواستم در آغوشش بگیرم. (بارها در رویاهام به این فکر کرده بودم که اگر روزی در آغوشش بگیرم، دیگه رهاش نخواهم کرد.) اونم آغوششو باز کرد (اینا رو نمی‌دیدم ولی مطمئن بودم که همینجوریه که تعریف می‌کنم). ناگهان آسمان برق زد و به دنبالش صدای وحشتناک رعد و بازهم به دنبالش یه برق دیگه. همه‌جا روشن شده بود. دور و برم رو نگاه کردم. اون نبود. وحشت کردم. یهو متوجه شدم که وسط کویرم و لحظه لحظه پاهام داره توی شنهای داغ فرو میره... تا اومدم به خودم بجنبم تا گردن توی شن فرو رفته بودم. سرم داشت زیر شنها می‌رفت و من ناامیدانه دست و پا می‌زدم و اسم اونو صدا می‌کردم. یواش یواش سرم رفت زیر شنها... دهنم پر شن شده بود. داشتم خفه می‌شدم. نفس بند اومده بود. سیاه شده بودم.... که یهو... یهو با یه ضربه همه چیز عوض شد...

* * *

از خواب بیدار شدم. کنار بساط مجسمه‌های خودم گوشه خیابون نشسته بود. انگار شهرداری ریخته داره بساطها رو جمع میکنه... باید زودتر بجنبم وگرنه بازم میبرنم بهزیستی. آخه اونا فکر میکنن دیوونه‌ام. چهارگوشه بساطمو که جمع کردم و رو دوشم انداختم یکی از مجسمه‌ها از گوشه‌اش افتاد بیرون و دو نیم شد. مجسمه یه مرد بود که روی یه تخته سنگ نشسته و چشماشو بسته. انگار خودشم سنگ شده بود.

شما چیزی نمیگین؟ ( 7 نفر شرمنده‌مون کردن)



شنبه، 10 تیر، 1385

سیاره شما احمق ترین موجودات عالم رو داره...

  * * *

دریغا که بار دیگر شام شد...

سراپای گیتی سیه فام شد...

همه خلق را گاه آرام شد...

مگر من که رنج و غمم شد فزون...

جهان را نباشد خوشی در مزاج...

یه جز مرگ نباشد غمم را علاج...

ولیکن در آن گوشه در پای کاج...

چکیده است بر خاک سه قطره خون...

 * * *

همکلاسی شراب رو برسون که تشنه ام...

شما چیزی نمیگین؟ ( 9 نفر شرمنده‌مون کردن)



چهارشنبه، 31 خرداد، 1385

دلم الکل میخواد و سیگار... تا خودِ صبح... حیف که هیچکدومشو ندارم

شما چیزی نمیگین؟ ( 13 نفر شرمنده‌مون کردن)



شنبه، 27 خرداد، 1385

دبستان که میرفتم درسی داشتیم به اسم فرهنگ اسلامی و تعلیمات دینی یا چیزی شبیه به این... و... یادم نیست کلاس چندم بود که با واژه «برزخ» آشنا شدم... فقط یادمه که با مغز جزغله (اینجوری نوشته میشه؟!) اون زمان کلی روش فک کردم... اینکه میگفتن یه دنیایی هست که دنیا نیست! بعدش... آدما تازه بعد از اینکه مردن باآث برن اونجا منتظر بمونن که یه روزی روزی قیامت بشه و برن اون یکی دنیا... خلاصه... همیشه به این فک می کردم که برزخ چیزیه شبیه اتاق انتظار مطب... اینکه باآث بری بشینی و منتظر بشی که نوبتت بشه بری تو... حتی نمیتونی بری دست به آب... مبادا یهو نوبتت بشه و یکی دیگه رو جای تو بفرستن تو...

این ماجرا همینجوری ادامه داشت... تا چند سال پیش که به این نتیجه رسیدم که اگه راستی راستی برزخی وجود داشته باشه اون بدبختایی که توش گیر افتادن چه عذابی میکشن... حالا کو تا قیامت؟ تازه قبلشم کلی باآث صب کنیم تا ظهور حضرت مهدی! که بیاد پر از عدالت کنه! ... بعدش که عدالت شد هم حتماْ کلی جهان خوش و خرم میشه و قراره همه n سال دیگه زندگی کنن... تا باز یه بار دیگه همه چی به هم بریزه و اونوقتم که دیگه حضرت مهدی نداریم که بیاد پر از عدالت کنه... اونوقته که احتمالاْ قیامت میشه و شروع میکنن به نوبت اونایی رو که تو برزخ بودن تکلیفشونو روشن میکنن...تازه حالا اونوقتم حساب کنین چقدر آدم تو این همه مدت مردن... ااااااااااااااااااااااااه...

خلاصه اینکه... همه اینا رو گفتم که بگم برزخ جاییه بدون حساب و کتاب... مث کسی که شاش داره و کلی هم تا خونه اش مونده... نه روش میشه وسط خیابون و کنار دیوار و گوشه کوچه و زیر درخت خودشو خالی کنه... نه اینکه میتونه زود برسه خونه... باآث همونطوری بمونه و امیدوار باشه که میرسه خونه و راحت میشه...

 

وضعیت من هم دقیقاْ همینجوریه.... اصلاْ همه اینا رو گفتم که اینو بگم... من یک برزخی ام...

شما چیزی نمیگین؟ ( 10 نفر شرمنده‌مون کردن)



شنبه، 20 خرداد، 1385

و... این میگرن سگ مصب دوباره برگشته...

 

امروز چهارمین روز اعتصاب منه... امیدوارم که بتونم ادامه بدم... سرم به شدت درد میکنه و نمیدونم امشب رو باید کجا سر کنم... دلم میخواد برم توی پارک بخوابم ولی..

 

این میگرن سگ مصب دوباره برگشته...

شما چیزی نمیگین؟ ( 11 نفر شرمنده‌مون کردن)